وقتي در يك مسير درست همه چيز ساده و شاد پيش نميره...

ده سال پیش وقتی دختری دانشجو بودم چادری شدم. به عشق امام زمان لباس مادرشان را برگزیدم تا بیشتر به چشم ایشان بیایم...

از شوق این انتخاب در پوست خود نمی‌گنجیدم. چادر به سر می‌کردم و راه می‌افتادم در محوطه سرسبز و بهاری دانشگاه قدم می‌زدم و کیف می‌کردم!

بلد نبودم آن را چطور جمع و جور کنم. با اینکه برایش کش دوخته بودم بارها از سرم می‌افتاد. دوباره آن را می‌پوشیدم. خاکی و گاه برعکس و تا مدت‌ها نمی‌فهمیدم چادر را برعکس پوشیده‌ام! مهم نبود. روی ابرها راه می‌رفتم. حال کسی را داشتم که تمام عمر فلج بوده و به ناگاه دو بال به او هدیه کرده‌اند.

اما همه چیز اینقدر ساده و شاد پیش نرفت. تقریبا

ادامه نوشته

دویست و شصت و ششمین خاطره چی شد چادری شدم: نمي خواستم حجابم حداقلي باشد

ابتدا  حجاب را دوست نداشتم و بالاجبار روسری و مانتو میپوشیدم چون آنرا دست و پا گیر میدانستم تا اینکه در دبیرستان با دختری مومن دوست شدم او مرا به چادر تشویق میکرد و میگفت تو که مادرت هم چادری است چرا اینطوری هستی؟!

آن وقتها حتي تقیدی به پوشاندن موهایم هم نداشتم دوستم بهم میگفت اینکار حرامه اگه موهات بیرون باشه چه یه تاره مو چه یه وجب فرقی نمیکنه، بالاخره مخالفت با امر خداست. با همين حرفهاي دوستم و تشويق هايش حجابم اصلاح شد ولی کماکان زیر بار چادر نمیرفتم.

تا اینکه

ادامه نوشته

دویست و شصت و سومین خاطره چی شد چادری شدم: قلب هایی به سپیدی مقنعه های دبستان

روز به روز بیشتر عاشقش می‌شوم. چادرم را می‌گویم. الان درست سه سال و یک ماه و نه روزه که چادری شده ام.

تصمیمم ناگهانی نبود. از همان دوران ابتدایی چادر را دوست داشتم اما مادرم همیشه می‌گفت توی دست و پایت می‌پیچد و زمین می‌خوری.

اولین دوستم در دوران ابتدایی دختری بود به نام لیلا که چادری بود. به نظرم خیلی خانم و با وقار بود! با بقیه بچه ها فرق می‌کرد. عاقل بود خیلی. برای همین منم به چادر علاقه مند شدم. کلاّ چادر در فامیل درجه یک اصلاً معمول نبود. همه حجاب معمولی داشتند. خیلی ها هم اصلاً معتقد به حجاب هم نبودند.  اما مهم مادرم بود که با وجودیکه چادر نداشت حجابش کامل بود. مخالفتش هم فقط برای این بود که می‌گفت نمی‌توانی چادر را نگه داری. آخر از این چادرهای دانشجویی که جای آستین دارند و کنترلشان خیلی آسان است نبودآن موقع ها.

کلاً خانواده مذهبی ای هم نبودیم. مذهب در حد نماز و روزه و حجاب معمولی. فقط

ادامه نوشته

چی شد محجبه شدم؟ وقتی رسیدم به زیبایی عشق

خب راستش من از اول محجبه  بودم.از همون اوایل سن تکلیف،به حجاب و احکام دین خیلی علاقه داشتم و مشوّق های اصلیمم مادرم و برادرم بودند.

اما گاهی حجابم نصفه نیمه می شد که اونم به خاطر بچگیم و نداشتن اطلاعات دقیق از دین و همینطور رشد کردن تو محیطی بود که اکثرا بدحجاب بودند. خب مسلما روی آدمی مثل من که تو سن بلوغ بودم و هر مدل رفتار و پوششی از دیگران میدیدم و نمیتونستم خوب و بد رو دقیق تشخیص بدم،تاثیر میذاشت.

تو دوران ابتدایی و راهنمایی، یه دوست محجبه و چادری که خیلی مذهبی بودن، داشتم. این دوستم رو من خیلی تاثیر داشت. چون همونطور که گفتم باتوجه به اینکه اطرافیانم پر بودن از بی حجاب ها و کم توجه به نماز ومسائل دینی، ممکن بود منم خیلی زود مثل اونا می شدم و با همون افکار اشتباه رشد میکردم اما لطف خدا بود که نذاشت.

یادمه تو دوران دبیرستان، بدجور سردرگم بودم؛ از اون دوست مذهبیم جداشده بودم و دیگه  دوستانی داشتم که به عبارتی فَشِن بودن!

یه ذره روم تاثیر منفی گذاشتن و منم کم کم داشتم به حجاب بی توجه می شدم... و دیگه مثل قبل با جون و دل حجابو رعایت

ادامه نوشته

دویست و بیست و هشتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: از چاه تا ماه

سلام

این خاطره برای من خیلی زیبا و دوست داشتنیه امیدوارم برای شما هم همین طور باشه فقط چون نمیدونم افرادی که در آن نقش داشتند راضی هستند ازشون نام برده بشه یا نه با اجازه تون اسامی شونو تغییر می دم:

یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای که با هم داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم

ادامه نوشته

دویست و چهاردهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: آرامش گمشده ی زندگیم را در پناه چادر یافتم

سلام

من قبلا خاطره مو براتون فرستادم. امروز هم خاطره ی یکی از دوستانم رو براتون می فرستم که کمی با بقیه ی خاطراتتون تفاوت داره. با اینکه کامل در جریان زندگی اش بودم اما ازش خواستم به خاطر اینجا دوباره این جریان رو برایم تعریف کنه و حالا من از زبان خود او خاطره اش را می نویسم:

تا اونجایی که یادم هست اولین چادرم، چادر نمازی بود که مادرم برای جشن تکلیفم خریده بود. من دختر بزرگ خانواده بودم و بیشتر کارهای خانه بر دوش من بود. پدر و مادرم کمی با هم اختلاف داشتند و ما بچه ها گاه و بیگاه شاهد دعواهای آن دو بودیم. الان می فهمم که اون اختلافات و بگو مگوها چقدر توی روحیه ی ما اثر گذاشته بود.

وقتی به مدرسه می رفتم همیشه

ادامه نوشته

دویست و دهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: تاثیر یک دوست که به آموخته های دین عامل بود

به نام خدا

من در یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم به حجاب و حدود مسائل شرعی خیلی اهمیت میدادند، حجاب رو زودتر از نه سالگی شروع کردم لباس هام بلند و موهام پوشیده بود اما چادر پوشش دائمی ام نبود.

دوم یاسوم راهنمایی بودم که چادرمشکی رو برای همیشه انتخاب کردم و چادری بودنم رو هم دوست داشتم. هیچ مخالفتی مبنی براینکه زوده یا دلم نمیخواد، نداشتم و تو مدرسه بچه ها هم خیلی برخورد خوبی داشتند و از حجابم خوششون می اومد اما هنوز در مهمانی ها چادر نداشتم.

با ورودم به

ادامه نوشته

دویستمین خاطره ی چی شد چادری شدم: از راهیان نور تا آموزه ای از شهید مطهری

سال 86 بود که وارد دانشگاه شدم با اعتقادات خاص خودم. با دخترای چادری رابطه خوبی نداشتم. اصلا به حجاب اعتقاد نداشتم. از چادر که متنفر بودم. خانواده ام خیلی معمولی بودند و اقوام هم مثل خودم به حجاب اعتقادی نداشتند و بعضا پیش می اومد تو مجالس به افراد محجبه می خندیدیم.

اون موقع توی دانشگاه ما چادر اجباری بود البته کاملا مشخص بود چه کسی اهل چادر هست و کی نیست. کی محجبه هست کی نیست.

توی خوابگاه اتاق کناریمون

ادامه نوشته

صد و هفتاد و دومین خاطره ی چی شد چادری شدم: وقتی مانع اصلی را شناختم

جنوب! همه چیز زیر سر جنوب است، اگر چه قبل از رفتن به راهیان نور هم سودای چادر به سر داشتم و یکسال اول دبیرستان چادری بودم و بعد به خاطر سختی کنار گذاشتم، اما با دیدن دخترهای محجبه که حجاب لطف و زیبایی خاصی به چهره شان می دهد و با  چهره طبیعی و معصومانه خود در جامعه ظاهر می شوند و نیازی به رنگ و لعاب تصنعی برای زیباتر شدن ندارند، دیدن زوج های جوان مؤمن و خدایی دلم پر می کشید برای چادر؛ این حرم امن الهی و حسرت عجیبی در وجودم شعله می کشید. 

حسی خوب و آشنا، آرامش و امنیتی عجیب با سرکردن چادر در زیارتگاه، ایام محرم و جنوب دوست داشتنی به من دست می داد که جاذبه شدیدی در دلم ایجاد می کرد و حسرت تصمیم نگرفته دلم را آتش می زد اما بهانه ها، وسوسه ها، دلایل پوچ و فرافکنی هایی که می کردم مانع بود، من خودم مانع بودم! خودم حجاب بودم، دوستی در مترو به من گفت!

نشانه های

ادامه نوشته

صدوشصت وهشتمین خاطره چی شد چادری شدم:آقای مهربانمان خودمان را با بهترینها برای ظهورت آماده میکنیم

ثُمَّ لآتِيَنَّهُم مِّن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ

 سپس از روبرو و از پشت سر و از راست وچپ شان بر آنان میتازم وبیشتر آنان را سپاسگزار نخواهی یافت.

آیه17سوره اعراف

خواهران خوب ایمانی من سلام

من دختری16ساله هستم .دختری که در چادرش و چادری شدنش تردید داشت و به کمک یک دوست این شک و تردید به یقینی پایدار تبدیل شد.

من در خانواده ای مذهبی بزرگ شدم که اعتقادات مذهبی قوی در آن وجود دارد و از همه مهمتر با وجود مذهبی بودن خانواده ما هیچ چیزی در آن به من تحمیل نشد و من یک فرد مذهبی شدم. حجاب من مانتو و شال یا روسری بود اما هیچ وقت هیچ نامحرمی یک تار موی مرا نیز ندیده بود .

با وجود اینکه خانوده خود ما مذهبی بود اما آشنایان و خویشاوندان نزدیک شاید حجابی در حد متوسط یا حتی کمتر داشتند و

ادامه نوشته

صد و شصت و چهارمین خاطره ی چی شد چادری شدم: چادر مسیر زندگی من و خانواده ام را عوض کرد

بسم الله نور

سلام 

چند سال پیش مسیری را انتخاب کردم که برعکس قصه ی جادوگر شهر اُز جاده اش زرد و آجری نبود یا مانند خیلی از قصه های دیگر سر سبز پر از گل نبود، بلکه با شکوهتر از همه ی آنها چادر نام داشت سرشار از عطر یاس و نرگس

ماجرای من و دوست خوبم چادر از زمان بسیار دوری در زندگی من آغاز شد

دختر بچه ای بودم که در یک خانواده بسیار معمولی در یکی از این سال های خدا به دنیا آمدم در شهری از شهر های سرسبز ایران ،خانواده ای با تمام خوبی ها ولی آزاد و روشن فکر،خانواده ام به خیلی از اصول پایبند و معتقد بودند ولی برخی دیگر را خرافه و سخت گیری های بی مورد می دانستند به اندیشه آنان نامحرم یعنی افراد در کوچه و خیابان و محدوده حجاب هم برای نا محرمان در همان تکه شالی یا تکه پارچه ایی به نام روسری (که ابعادش هر روز کوچکتر می شد) که قسمتی از مو را بپوشاند یا مانتویی که حالا بلندایش چندان مهم نبود تعریف میشد حال آنکه اگر با ماشین شخصی مسافرت می کردیم نیازی به این ها هم نبود!!!

گوش دادن به موسیقی و....هم که برای تامین شادی بود و بس

چه توجیهی !!!!!

به اندیشه آنان دل پاک کافی بود و

ادامه نوشته

صدو پنجاه و نهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: هدیه ی الهی مادرم حضرت زهرا (س)

به نام خدای مهربونیها

می خوام از سال 83 بگم از خاطرات 18 سالگی ام؛ از اون روزا که همیشه شاکی بودم، بنده ی خوبی براش نبودم، همیشه باهاش دعوا می کردم، سرهر موضوعی بهانه گیری می کردم تا یه جوری از زیر بندگیش در برم تا وقتی که نوبت به رسیدن به هدفم یعنی دانشگاه که همه آرزوم بود و براش خیلی تلاش کرده بودم رسید.

وقتی اسممو تو روزنامه ندیدم وارفتم.

اومدم خونه و ازشدت ناراحتی نعره می کشیدم غافل ازینکه اسم من در ذخیره ها بود و دانشگاه مشهد قبول شده بودم ولی چون دیر فهمیدم از اونجا هم محروم شدم.

خلاصه قبول نشدن من همان و

ادامه نوشته

صدو پنجاه و هفتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: آرامشی که در بندگی خداست

سلام

انقدر همه از خاطراتشون نوشتن که منم قلقلکم شد بنویسم .

مادر من بعد از ازدواج چادری شد و من هرگز ازش نپرسیدم چرا . هرچند مطمئنم مادرم هم چادرش رو با قلبش انتخاب کرده .

خیلی کوچیک بودم و عاشق چادر . چادر برای من مثل بال بود ، برای منی که عاشق پرواز بودم . 

یادم نمیاد که آیا از بچگی دوست داشتم چادری بشم یا نه ؟ چون چادر برای من حکم اسباب بازیو داشت .

بالاخره وقتی

ادامه نوشته

صد و چهل و هفتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: قدم به قدم تا درک حجاب

سلام

منم  چادری هستم از دوره دبیرستان چادری شدم ولی یکی در میون یعنی زمانی که مدرسه میرفتم سرم میکردم ولی زمانی که مهمونی میرفتیم مانتویی بودم البته مانتویی پوشیده، دلیل خاصی نداشتم چون دوستام چادری بودن منم چادری شدم چون خانوادم در این خصوص محدودیتی نذاشته بودن

در اون دوران دوستانم به معنای واقعی چادری بودند ولی من هنوز درک نکرده بودم خب سطح خانواده هامون فرق داشت البته همه خاهرام چادری بودن ولی نه به صورت اجباری

وارد دانشگاه که شدم وقتی می دیدم که

ادامه نوشته

صد و سی و ششمین خاطره ی چی شد چادری شدم؛ ماجرای چادری شدن من و مادرم

هوالرحمن

پوششی معمولی داشتم مانتویی تا روی زانو به علاوه یک شال البته بدون آرایش!

تا اینکه سال سوم راهنمایی که با یکی از همکلاسی هایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت بعد از مدتی هم نشینی با او ظاهر او بر من اثر گذاشت.

او اهل مسجد بود گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم با چادر از خونه خارج می شدم و به مسجد می رفتم.اما در مهمانی ها بدون چادر بودم با اینکه پوششم تغییر کرده بود و محجوب تر شده بودم.

دوستم که

ادامه نوشته

خاطره ی چی شد محجبه شدم: برام دعا کنید که من هم چادری بشم

سلام

ممنون از وبلاگ خوبتون.

راستش من چادری نیستم ولی حجابمو حفظ می کنم.

زیبایی زندگی من از زمانی آغاز شد که من باحجاب شدم.

وقتی حدودا 18 ساله بودم، در پیش دانشگاهی دوستی داشتم که تازه از حج برگشته بود . ایشون برای کاملتر بودن حجابش علاوه بر چادر زیر مقنعه یک هدبند روی بخش جلوی موهاش میذاشت تا حتی یک تاره مو از ایشون پیدا نشه. منم از ایشون یاد گرفتم و موهامو به طور کامل پوشوندم.

من به دوستم خیلی مدیونم چون با همون پوشوندن چند تا تاره مو زندگی من متحول شد. احساس عجیبی پیدا کردم. احساس کردم

ادامه نوشته

صد و نوزدهمین خاطره چی شد چادری شدم: راهیان نور و حقایقی که با دلم دیدم

سلام

من مژده هستم 19 سالمه 18 سال راحت و اسوده بدون هیچ دغدغه ای بدون هیچ فکری واسه خودم زندگی کردم بدون اینکه بدون زندگی چیه هدف از زندگی چیه؟

تا اینکه با دختر خالم که واقعا اگر اونو نداشتم پام به اینجور جاها باز نمی شد، رفتیم مزار شهدای گمنام

البته من اصلا نمی خواستم برم مزار شهدا، هیچ حسی نداشتم اما چون توی خونه تنها می شدم مجبور شدم که برم اصلا از جمع بچه مذهبی ها خوشم نمیومد.

اونجا دیدم همه دارن گریه میکنن با چه عشقی، تو دلم مسخرشون می کردم میگفتم که چی مثلا دارن گریه میکنن.

خلاصه دختر خالم

ادامه نوشته

صد و پانزدهمین خاطره چی شد چادری شدم: غلبه بر تردید

سلام

امروز خیلی اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم

خیلی جالب بود برام.

من الهام 26 ساله از تهران عاشق و دلداده ی مولای رئوفم علی بن موسی الرضا علیه السلام (اینم یه معرفی اجمالی)

من از بچگی چادری بودم،خانوادم هم همه چادری بودن، اما هیچوقت اجباری برای پوشش چادر نداشتم.چادر نازنینم رو تا پیش دانشگاهی به سر داشتم اما رسید موقع کنکور و درس و کلاس کنکور که فاصله ی مکانیش از خونه ی ما خیلی دور بود و اون موقع نه مترویی بود و نه بی ار تی) باید با اتوبوس های بسیار شلوغ تو زل گرما میرفتم و میومدم. این شد که تصمیم گرفتم چادر سر نکنم چون خیلی اذیت می شدم.

زمانی که چادرم رو برداشتم با اینکه

ادامه نوشته

شصت و نهمین خاطره چی شد چادری شدم: همیشه مردد بودم تا آن پیامک به دستم رسید

سلام

شاید برای گفتن خاطره چادری شدنم زود باشه اما فکر کردم شاید بتونه تردید را از کسی دور کند

من تنها سه روز است که چادری شده ام از روز تاسوعا.

چادری شدن من داستانی طولانی دارد همیشه حجاب برایم مسئله مهمی بود من چادر نمی پوشیدم اما حجاب کاملی داشتم مانتو مناسب می پوشیدم و کسی موهایم را نمی دید هیچ وقت به چادر جدی فکر نکرده بودم همیشه با خود می گفتم وضعیت حجاب مناسبی دارم تا اینکه امسال راهی کربلا شدم به گمانم جرقه اش از همان جا زده شد

بعد تردیدهایم اغاز شد می خواستم با اعتقاد کامل این تاج بندگی را بر سر کنم اما مدام تردید به سراغم می امد اتفاقات زیادی افتاد اما من همچنان مردد بودم

خیلی اتفاقی

ادامه نوشته

شصت و یکمین خاطره چی شد چادری شدم: وقتی طعم چادر رو چشیدم...

سلام

کارتون جالبه.واقعا خاطره های جالبی هستن.

منم چادریم از زمانی که رفتم دوره راهنمایی بابام جسته گریخته ازم میخواست چادر سرم کنم اما من نمیخواستم به خاطر دل یکی دیگه چادری بشم واسه همینم یه چند روزی چادر سرم میکردم بعدش با حرف دوستام که این چیه و چرا چادری شدی میذاشتمش کنار.

تا اینکه دانشگاه قبول شدم کارشناسی ناپیوسته.دانشگاه آزاد چالوس که چادر الزامیه منم با اینکه حال چادر سر کردن نداشتم اما چون رشتمو دوست داشتم رفتم.

با دو نفر همخونه شدم که

ادامه نوشته

چهلمین خاطره چی شد چادری شدم: یک دوست خوب!

ماجرای چادری شدن من اینجوری بود:

تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی یه نفر هم چادری نبود.کلا حجاب اصلا اهمیتی نداشت.کسی از اهل خانواده جلو نامحرم روسری سر نمیکرد چه برسه به چادر.تو دبیرستان مقنعه به زور سرم بود چه برسه به چادر.تمام دوستام هم از اون افراد غیر محجبه بودن.

سالها گذشت و قبول شدم دانشگاه. اونم شیراز. دور از تهران. پدرم اصلا با خونه گرفتن موافق نبود و گفت باید برم خوابگاه.از اتاق تک و راحت ناگهان رفتم به اتاق چهار نفره خوابگاه.

اتاقی که افتادم هر سه تا هم اتاقیم چادری بودن.گذشت و اولا باهاشون بودن برام سخت بود و حتی سعی کردم اتاقمو عوض کنم. ولی نشد. مجبور شدم

ادامه نوشته

بیست و هفتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: یک اربعین تغییر ، یک پله عروج

مژده وصل تو کوکز سرِ جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

هر کسی فکر کنه با این نظم و ظرافتی که توی خلقت موجودات توسط خدا وجود داره مثل مرده.زنده شدن گیاهان..

برف و بارون.. بودن و نبودن آنی بعضی مخلوقات و ...

باور می کنی که انسانها هم در مسیر زندگی خودشون هزاران بار مرگ و تولد معنوی جسمی دارند..

مثل اینکه یه انسان با انجام بعضی گناهان لطافت قلبش رو برای همیشه از دست می ده و یا با یه عمل جراحی یه قسمت جسمش رو .. و یا با یه کار خیر احساس ارامش خاصی رو در وجودش متولد می کنه..

 گاهی تعجب می کنی چطور بعضی مرگ رو انکار می کنند و زندگی رو؟!؟!؟؟!!!

(یکی از دوستام گیر داده که بنویس یه چیزی در مورد موضوع...ما هم نه بلد نیستیم {البته نه همه جا}..و ااحترام و ..)

از این رو این هم شد یکی از تولدهای زیبا و اختیاری ما...

یه مقطعی از زندگی دوران دانشجویی کارشناسی .. مانتویی بودم با رعایت حجاب خوش تیپ بودم  البته الان خیلی زیباترم ...

..دوستای خیلی

ادامه نوشته

بیست و پنجمین خاطره ی چی شد چادری شدم: یک دوست خوب!

به نام خدایی که همیشه بهترین ها رو برام خواسته

اصلا از همشون بدم میومد،منظورم چادری هان،هیچ جوری نمی تونستم قبولشون کنم....تو جمع های خانوادگی حتی روسری سر نمی کردم.....و بابت این مسأله هیچ کس شکایتی نداشت ....بلکه یه چیز عادی و طبیعی بود،....جز دایی دومیه....ولی زورش بهم نمی رسید....لجباز تر از این حرفا بودم!

همش فکر می کردم اونایی که چادر سر می کنن آدمای متظاهری هستن و حتما شغل باباهاشون یه ربطی به بسیج و سپاه و ... داره!

راست گفت خدا که :"چه بسا چیز هایی رو که دوست دارید و به ضرر شماست و چه بسا از چیز هایی که بدتون میاد و به نفع شماست".

تا به خودم اومدم دیدم بهترین دوستم ، دوست که نه ، به قول مولانا "شمس وقمرم " ، شده یه

ادامه نوشته