سيصد و سومين خاطره چی شد چادری شدم: مهر مادری خانوم حضرت زهرا

هميشه حتی قبل از چادری شدنم به خاطر اینکه چادر در خانواده ما یک ارزش حساب میشد به چادر علاقه داشتم!

يادمه دو سال قبل از چادری شدنم با دوستان در سلف دانشگاه بودیم که یکی از بچه های چادری جمع (که البته چادر را خانواده براش انتخاب کرده بودن) از رفتنش به شهربازی و اينكه تو اون فضا تنها دختر جوان چادری خودش بوده! تعريف كرد و ناگهان با شماتت تعدادي از دوستان قرار گرفت كه

ادامه نوشته

دویست و هفتاد و هشتمین خاطره چی شد چادری شدم: در آرزوي تو به قصد كوي تو

ماجراي گرايش دوباره ي من به سمت خدا از حدود دو سال پيش شروع شد وقتي با همه وجود احساس كردم دلم گمشده اي داره كه بدون او نمي تونه آروم بگيره. شروع کردم به مطالعه درمورد خیلی چیزها. خیلی راهها که بشه با بودنش توی زندگیم کمی آرامش داشته باشم و هیچکدوم اقناعم نکرد.

روزهای بدی بود.خیلی بد و هر روز حالم بدتر مي شد تا اينكه يك روز تصميم گرفتم به يك جاي دور برم جايي كه در آن احساس آرامش كنم حتي به فرار از خونه هم فكر كردم و همين طور كه ذهنم گزينه هاي مختلفي رو به عنوان مقصد جستجو ميكرد بی اختیار، ناخودآگاه تصویر کعبه اومد جلوی چشمم و شدم پراز آرامش. حس کردم بهترین مکان برای آرامش کعبه ست.

حالم خیلی خرابتر شد. من کجا

ادامه نوشته

دویست و شصت و نهمین خاطره چی شد چادری شدم: انتخابهاي برتر به خاطر خدا، سخت نيستند، خواستني اند

به نام خدا

چی شد چادری شدم؟

اولش به نظرم سوال بی اهمیتی اومد، یا شاید بهتر بگم ، به نظرم جوابم بی اهمیت اومد. اما چند دقیقه ای که روش فکر کردم ، دیدم نه انگار باید بیشتر فکر کنم! شاید دلیلش اونقدرها هم ساده نبوده!

نمیخوام ازین بحثا کنم که چقدر حجاب موثره ، که مثلا اگه به یه آدم خیلی گرسنه یه دیس پلوکباب بدی بعد بگی نخور ، چه حالی میشه، بی حجابی هم یه جورایی همون اثر رو داره ، نمیخوام بگم خانومها تو کنترل کردن روابط زن و مرد خیلی قوی تر از آقایونن، نمیخوام بگم اینها ترفند غربه واسه ضعیف تر کردنمونه و بهونه ای برای استثمار زن، (چقدر هم نگفتم! منظورم اینه که نمیخوام از دلایل عقلی اش صحبت کنم ، که اون خودش یه مبحث گسترده و تخصصیه)

مي خوام ماجراي چادري شدم خودم رو تعريف كنم

درسته که

ادامه نوشته

دویست و شصت و پنجمین خاطره چی شد چادری شدم: انس با چادر مرا بدان علاقه مند کرد

من چادری شدنم را مدیون معلمم هستم.

یادم میاد بچه که بودم نماز خوندن رو دوست داشتم ولی چادرم رو با غر و ناله سرم میکردم که البته کسی مرا مجبور به سر کردن چادر نمیکرد همون موقع هایی هم که آزمایشی چادر سرم می کردم از آن خوشم نمی آمد و خلاصه تا کلاس دوم با حجاب کامل ولی بدون چادر بودم .

کلاس سوم قبل از جشن تکلیف، معلممان اعلام کرد که

ادامه نوشته

دویست و چهل و هفتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: تشویق از خانواده تا حرم

  { به نام خالق هستی}                                                                                

  امام صادق (ع)فرمودند: حجاب زن برای طراوت وزیبایی اش مفید تر می باشد.

از آنجایی که من در خانواده ای مذهبی به دنیا امدم و در آن خانواده بزرگ شدم، از اعضای خانواده مانند: مادر، خاله و عمه و... آموختم که زن باید حجاب داشته باشد.

مهم فقط آموختن نیست بلکه علاقه هم باید داشته باشد. خلاصه من با تشویق بسیار فهمیدم که حجاب داشتن کاری بسیارخوب است.

من وقتی با چادر مشکی ام که در 5سالگی مادر بزرگ پدری ام برایم از کربلا آورد وارد حرم حضرت معصومه (س) می شدم

ادامه نوشته

دویست و چهل و سومین خاطره ی چی شد چادری شدم: همه چیز از زنگ فلسفه شروع شد...

" من توی یه خانواده ی کاملا مذهبی بدنیا اومدم . از 5 سالگی چادر سرم می کردم و اونقدر با تشویق اطرافیان مواجه میشدم که از چادر داشتن لذت می بردم. چادر واسه من یه وسیله ی جلب محبت پدرم بود. اگه سرم نمیکردم کسی بهم چیزی نمی گفت ولی اگه چادر می پوشیدم ، دیگه همه با یه نگاه پر محبت بهم نگاه میکردن.

اون موقع ها همیشه چادر سرم نمیکردم، مثلا پاییز و زمستون اگه بارون بود بی چادر میرفتم مدرسه تا لباسام کثیف نشن. اما از راهنمایی به بعد دیگه همیشه چادر سرم بود.

من چادری بودم اما در این بودن هیچ پایه ی فکری استدلالی نداشتم، دلیل نداشتم.

گذشت تا سال سوم دبیرستان (علوم انسانی)

هفته ی اول مهر ماه

قرار بود یه معلم جدید برای درس های فلسفه و منطق ما بیاد سر کلاس

من و

ادامه نوشته

دویست و چهل و دومین خاطره ی چی شد چادری شدم: دختر کوچولوی چادری من

7 ساله بودم. یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که سعی میکردم همیشه مثل اون باشم وقتی چادر مشکیش رو سرش میکرد اونقده دوست داشتنی تر میشد که آرزوم بود یه روز مثل خواهرم چادری باشم چون فکر میکردم دخترا احترام شون ، عزت و بزرگی شون، وقار شون به حجاب و چادریه که سر میکنن

برا همین به مامانم گفتم مامان جون دوست دارم چادر داشته باشم

اولاش مامان می گفت هنوز زوده چادر میپیچه دور پات میخوری زمین، بزار وقتی بزرگتر شدی خودم برات یه چادر میدوزم

از اونجایی که دختر لجباز و یکدنده ای بودم،

ادامه نوشته

دویست و بیست و یکمین خاطره ی چی شد چادری شدم: من از کودکی عاشقت بوده ام

من اولین بار کلاس دوم دبستان که بودم چادر سرم کردم البته یواشکی! آخه مامان و بابام میگفتن الآن واست زوده و حتما اطرافیان فکر میکنن ما مجبورت کردیم و ... ! ولی من واقعا چادرو دوس داشتم .

به خاطر همین هر روز به بهانه نماز جماعتی که تو مدرسه برگزار میشد چادر نمازمو میذاشتم تو کیفم و تا میرسیدم به در آسانسور تند تند چادر سفیدو سرم می کردم. انقدر بچه بودم که به ذهنم نمی رسید شاید کسی منو اینطوری ببینه یا اینکه نباید بیرون خونه چادر سفید سرم کنم :)

یه بار اتفاقی

ادامه نوشته

دویست و سیزدهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: ساده و زیبا شبیه زندگی

سلام

بهاره هستم، سی و دو سالمه، در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم و فرزند سوم خانواده هستم. از بچگی شیطون و بازیگوش و فوق العاده کنجکاو بودم . دوست داشتم همه چیز رو تجربه کنم و زود بزرگ بشم.

در محله ای که ما زندگی میکردیم مسجدی به نام باب الحوائج وجود داشت که همیشه نمازگزاران زیادی در آنجا نماز را اقامه می کردند.

من هنوز به مدرسه نمی رفتم و چادر هم نداشتم. در همسایگی ما

ادامه نوشته

دویست و یازدهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: چادری شدنم عشق به چادر را در قلب مادر زنده کرد

ماجرا از آنجا شروع شد که :

یکی بود...اونم فقط خدا بود ...

یه دختری بود با یه مادری...

یعنی البته یه مادری بود بعد یه دختری....

روزها خیــــــــلی زود گذشت....دختر کوچولو خیلی زود بزرگ شد....

مامانش پا به پای اون تو غصه هاش غصه خورد و تو شادیهاش شکرِ خدا رو کرد.....

این مادرِِ خاطره  ما خیـــــــــلی مادر بود....

یعنی خیــــــــــلی فداکار بود.....خییییییییییلی مهربون بود و البته خیــــــــلی باهوش...

قبلا تر ها

ادامه نوشته

دویست و دهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: تاثیر یک دوست که به آموخته های دین عامل بود

به نام خدا

من در یک خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم به حجاب و حدود مسائل شرعی خیلی اهمیت میدادند، حجاب رو زودتر از نه سالگی شروع کردم لباس هام بلند و موهام پوشیده بود اما چادر پوشش دائمی ام نبود.

دوم یاسوم راهنمایی بودم که چادرمشکی رو برای همیشه انتخاب کردم و چادری بودنم رو هم دوست داشتم. هیچ مخالفتی مبنی براینکه زوده یا دلم نمیخواد، نداشتم و تو مدرسه بچه ها هم خیلی برخورد خوبی داشتند و از حجابم خوششون می اومد اما هنوز در مهمانی ها چادر نداشتم.

با ورودم به

ادامه نوشته

دویست و چهارمین خاطره ی چی شد چادری شدم: نقش خانواده ها در تعمیق باورهای دینی

سلام

خدا قوت. من همیشه اینجا رو دنبال می کنم و با بعضی از خاطره ها گریه م می گیره. مخصوصاً اونایی که چادرشون رو از شهدا هدیه گرفتن.

همیشه دلم میخواست براتون کامنت بذارم اما می گفتم من که خاطره خاصی از چادر ندارم! اما امروز تصمیم گرفتم براتون بنویسم...

تو یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم (الحمدلله رب العالمین). مامانم و خواهرهای بزرگم و خاله ها و عمه ها و... همه چادری بودن (بازم الحمدلله) خب طبیعیه که منم مثل اونا وقتی بزرگ می شدم چادری می شدم.

یادمه بچه که بودم عاشق چادر بودم. وقتی چادر سرم می کردم حس بزرگ بودن بهم دست می داد. دلم می خواست مثل مامانم چادر سرم کنم.

دوران دبستان چادری نبودم، گاهی

ادامه نوشته

صد و نود و هفتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: چادر باعث شد از هرچیز بهترینش نصیبم شود

سلام خانم عزیز

مدتی است که خواننده وبلاگ بسیار زیبای شما هستم و حالا تصمیم گرفتم خاطره خودم را بنویسم.

من در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم مثلا یادمه ما هیچ وقت کاست های زیرزمینی و یا خوانندگان لس آنجلسی را نداشتیم و حالا هم نداریم. خب این خیلی در من اثر گذاشت. البته چندتا از بچه های مدرسه نمی دانم از کجا فهمیده بودند و من را دست می انداختند و می گفتند تو توی خط نیستی. اما به هر حال همین چیزها زمینه چادر سر کردنم را فراهم کرد. از وقتی نه سالم شد خودم دوست داشتم با حجاب باشم آن هم از نوع چادر و سفت و سخت هم آدابش را رعایت می کردم. البته کلاس اول هم چادر سر می کردم و معلم عزیزم یک جانماز به من هدیه داد. اما از نه سالگی دیگر واقعا آن را دوست داشتم و انتخابش کرده بودم.

البته این راه فراز و نشیب بسیار داشت...

دوران دبیرستان دو تا از دخترهای سرویسمان به خاطر چادرم مسخره ام می کردند. کار ما بالا گرفت و

ادامه نوشته

صد و نود و پنجمین خاطره ی چی شد چادری شدم: عظیم ترین تظاهرات ضد آمریکایی هر روزه

سلام

ظاهرا اینکه چادر سرم از دوم دبستان کاملا زوری و کورکورانه به نظر میاد.

میدونید که این روزا دارن به مغز خیلی از چادری ها آمپول "انتخاب تو کورکورانه بود یا تو به زور چادری شدی"تزریق میکنن

و دقیقا خیلی ها در حالی که نه به زور بلکه واقعا با فکر یا تحت تاثیر یه خانواده مذهبی و پایبنده اصول که باعث شده از بچگی چادر براشون جایگاه داشته باشه و دارای ارزش باشه اون رو انتخاب کردن اما خیلی راحت به خودشون تلقین میکنن که انتخابشون زورکی بوده

و البته باید بدونیم این فاجعه ست!

داشتم میگفتم من از دوم دبستان به صورت کاملا رسمی و جدی چادری شدم

دقیقا اون لحظه یادم نیست

چون برام چیزه عجیبی نبود

چون چادر واسه من یه هنجار خیلی خاص نبود، یه انتخاب کاملا عادی بود، یه ارزش، و طبیعتا هیچ آدمی ولو یه دختر بچه دوم دبستانی از چیزی که واسش ارزش شده فرار نمیکنه

اما قصه به همین جا ختم نمیشه

این رو حداقل چادری ها خوب درک میکنن

گاهی بعضی ها فکر میکنن کسی چادر داشت دیگه آخر راهه، یعنی دیگه حجابش رو انتخاب کرده در حالی که اصلا این طور نیست یه چادری هم میتونه کلی نوسان در نحوه ی چادر سر کردنش داشته باشه

اما اینکه چی شد من یه چادری واقعی شدم "یعنی چادری با همون اصولی که چادر تعریف میکنه" ؛ بدون حتی ذره ای لوازم آرایش، پوشاندن کامل موهای سر و ... و خلاصه درست سر کردن چادر "منظورم جمع و جور کردنشه طوری که واقعا چادر حصار جسمم باشه"

همه اینا وقتی رنگ پیدا کرد که ترم 5 دانشگاه حاج آقا ماندگاری اومدن دانشگاه ما

اونروز

ادامه نوشته

صد و هفتاد و نهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: گفتم باید تکلیفم را با خودم روشن کنم

سلام

من فاطمه 26 ساله هستم

يادمه از سال اول راهنمايي چادري شدم . اولين روزي كه چادر سرم كردم با خانواده رفتيم پارك لاله. همون اطراف عرضه مستقيم لوازم تحرير بود، همراه پدرم رفتم براي خريد ، فروشنده از چادر من خيلي خوشش اومد و يه دفتر يادداشت بهم هديه داد.

از خوشحالي بال درآورده بودم و تو خيابون كلي به خودم ميباليدم كه چادر سرمه و همه  به چشم تحسين به من نگاه ميكنن.

چادرم رو خيلي دوست داشتم تا اينكه بزرگ‌تر شدم. با اينكه دوسش داشتم ولي احساس ميكردم جلوي فعاليت هاي منو ميگيره. مثلا گردش يا مسافرت كه ميرفتيم دوست نداشتم چادر سرم كنم .

 وارد دانشگاه كه شدم تو كلاسمون يكي دوتا بيشتر دختر چادري نبود. من هم تصميم گرفتم چادرم رو بردارم و متاسفانه اين كار رو كردم. هنوز

ادامه نوشته

صد و هفتاد و پنجمین خاطره ی چی شد چادری شدم: فضای آماده خانواده مان

سلام

وبلاگ رو که خوندم وسوسه ام کرد منم خاطره ی چادری شدنم رو براتون بفرستم

درست یادمه 4سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه می رفتیم وقتی دیدم همه ی خانوما چادر سرشونه احساس کمبود شدیدی بهم دست داد  همین بود که به مامانم گفتم منم چادر میخوام مامانم گفتن: نه مامان تو خیلی کوچیکی نمیتونی چادر نگه داری بزرگتر شدی واست می دوزم ولی من اصلا گوشم بدهکار نبود تا خونه رسیدیم مثل بچه هایی که شکلات یا بستنی میبینن توی خیابون چادر مامانشون رو میگیرن می کشن  وهی به مامانشون میگن واسم بخر بخر و گریه می کنن منم همین برنامه رو تاخونه پیاده کردم البته در مورد چادر! اینقدر گریه کردم که حد نداشت.

وقتی رسیدیم خونه بابام که

ادامه نوشته

صد و هفتادمین خاطره ی چی شد چادری شدم: 10 سال طول کشید تا عاشق چادرم شوم

راستش خجالت می کشم بگم خیلی طول کشید تا عاشق چادرم بشم. چون به نظرم چادر انقدر زیباست که شخصی که اون رو به عنوان حجاب انتخاب می کنه زود جذب می کنه. ولی برای من تقریبا 10 سال طول کشید تا زیباییش را بفهمم.

از سال اول راهنمایی خودم شروع کردم به چادر سر کردن. دوستانم که مانتویی بودند فکر می کردند به خاطر خانواده،  چادر سر می کنم. وقتی متوجه می شدند انتخاب خودمه تعجب می کردند. دیگه از مادرم هم بیشتر به چادر مقید بودم. البته این تقید نه به خاطر علاقه بود و نه به خاطر اجبار خانواده. خیلی ذوق و شوق برای چادر سر کردن نداشتم. گاهی اوقات

ادامه نوشته

صد و شصت و سومین خاطره ی چی شد چادری شدم: کمی شبیه صاحب اسمم

سلام

من از اون اول اول  چادری بودم. حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف با چادر بیرون میرفتم

قبلا تصورم با الآن فرق داشت

به این دلیل چادر سر میکردم که احساس بزرگ بودن بکنم . احساس رشد و کمال

تمام خانم های خانواده ی ما چادری بودن و من رو تشویق میکردن. اول چادر برام یه اسباب بازی بود , یه چیزی که باهاش مثل مامان ها می شدم.

خانوادم وقتی میدیدن من چقدر با عشق چادر سر میکنم و بیرون میرم خیلی خوشحال میشدن و تشویقم میکردن

البته در آن عالم بچگی چادر بعضی از وقتا دست و پای منو

ادامه نوشته

صدو پنجاه و هشتمین خاطره ی چی شد چادری شدم: بعد از ماه رمضان...

پدر بزرگم روحانی هستند و خانواده ام کاملا مذهبی اند مادرم دوست داشت من چادر سرم کنم ولی چون اون موقع ها دوستانم چادری نبودند منم یه جوری برام سخت بود چادری بشم. البته حجابم همیشه کامل بود و هر وقت به قم می رفتم (که محل زندگی پدر بزرگم هست) همیشه چادر سرم می کردم با میل خودم.

یک مدت ماه رمضان ها برای مراسم ختم قرآن چادر سرم می کردم ولی دو سال پیش وقتی 18 ساله بودم

ادامه نوشته

صد و پنجاه و یکمین خاطره ی چی شد چادری شدم: مدال افتخارم و دلیلش

تقریبا شش ماه پیش با وبلاگ من و چادرم، خاطره ها آشناشدم. با خاطره های قشنگی از  چادری شدن.

خیلی خوبه که از خاطره هامون با چادر بگیم. اما اجازه بدید من یه طور دیگه شروع کنم. اجازه بدید از چادری موندن بگم. از فراز و نشیب های زندگی که می تونه توی تصمیمات و حتی اعتقادات آدم تاثیر بذاره.

تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه اما بعد از ازدواجش چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا....

تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه دانشگاه قبول بشه و چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا...

تا حالا دیدین دختری رو که چادری باشه استخدام اداره یا شرکتی بشه و چادر از سرش بیافته و .... الباقی ماجرا...

تا حالا دیدین دختری رو که

ادامه نوشته

صد و پنجاهمین خاطره ی چی شد چادری شدم: یک شروع ساده

1- ده ساله بودم. می خواستیم با خانواده برویم حرم امام خمینی (ره). مامان و دو خواهر بزرگتر طبق معمول چادر سرشان کردند. از اینکه مثل آنها چادر نداشتم احساس کوچکی کردم.

- مامان منم چادر می خوام!

مامان کمی مکث کرد.

- اگه می خوای خواهرت یه چادر داره که براش کوتاه شده، ازش بگیر.

گرفتم و سر کردم. با اینکه برای خواهرم کوتاه شده بود، برای من همچنان بلند بود و روی زمین می کشید.

- برات بلنده ها! سختت می شه!

- اشکال نداره، جمعش می کنم!

و بعد به خیال خودم

ادامه نوشته

صد و چهل و پنجمین خاطره ی چی شد چادری شدم: خانواده و سخنرانی مذهبی

سلام

 درست یادم نیست در چه سنی اولین بار بود که چادر به سر کردم اما با وجود اینکه خونواده ام مذهبی هستن و چادری، به خاطر کوچک بودنم و اینکه شاید نتونم چادر را درست نگه دارم همیشه دغدغه داشتن. از آن طرف من هم با حس کودکانه خود اصرار بر استفاده از چادر داشتم.

یادم هست وقتی با چادر مدرسه می رفتم چندین بار نزدیک بود زمین بخورم و نمی تونستم درست چادرم را جمع و جور کنم مثل همه کودکانی که الان با شوق چادر به سر می کنند و نمی تونند درست جمع و جورش کنند.

در کودکی به خاطر جو خانواده و به خاطر اینکه دوست داشتم مثل اونها باشم چادری شدم بزرگتر که شدم

ادامه نوشته

صد و چهل و دومین خاطره ی چی شد چادری شدم: دلایل قبل و بعد از ازدواجم

سلام

من از بچگي تو خانواده اي مذهبي بزرگ شدم و خواهرام چادري بودن خب لابد در نگاه اول من هم بايد چادري ميشدم، درسته من چادري هستم اما هيچوقت خانواده ام مجبورم نكردن برعكس! خانواده ام چادر هم اگر سر نكنم هيچ گيري بهم نميدن اما من چادر رو با دليل و منطق قبول كردم:

چون دلم نميخواد تو خيابون كه راه ميرم هر آدم بي سر و پايي به خودش اجازه بده بهم نگاه كنه و ازم لذت ببره

چون دلم نميخواد حريم خصوصي ام رعايت نشه

چون نميخوام با جلب توجه كردن نگاه هاي ديگران هم خودم گناه كنم هم يه جوون ديگه رو به گناه بندازم

چون وقتي تو دانشگاه وارد شدم ديدم

ادامه نوشته

صد و سی و نهمین خاطره ی چی شد چادری شدم؛ فرهنگ خانوادگی

سلام

کار فوق العاده ای کردید.خسته نباشید.

از دوم دبستان معمولا چادر سرم می کردم سخت بود و لذت بخش! ولی از کلاس سوم دیگه تا امروز 11 ساله خداروشکر هنوز دارمش. اگه نباشه حسه خوبی ندارم!

 یادمه یه بار روز اول دوم دبستان که چادر سرم کردم که بهش عادت کنم دوستام بهم گفتن خاله سوسکه!! اون روز خیلی گریه کردم ولی

ادامه نوشته

صد و سی و پنجمین خاطره ی چی شد چادری شدم؛ بهشت را به بهانه دهند

سلام بر مدیر محترم وبلاگ من و چادرم.

بنا به قولی که بهتون داده بودم داستان چادری شدن و اعتقاد پیدا کردن عمیقم به اون رو برای وبلاگ زیباتون نوشتم. ولی خواهش می کنم هیچ اسم و نشونی از من نباشه... اسم خاطره هم باشه بهشت را به بهانه دهند. باز هم ازتون ممنونم، خدا بهتون اجر این کار عظیم رو بده ان شاء الله.

13 ساله بودم که به خارج از کشور رفتیم. یعنی درست زمانی که نه اعتقاداتم و نه افکارم هنوز شکل نگرفته بود. دلم می خواست همه چیز رو تجربه کنم، همه شخصیت هایی رو که می توانست مال من باشد. همه رو باید امتحان می کردم.

خانواده نسبتا مذهبی داشتم اما هیچ وقت سعی نمی کردند عقایدشان را به من تحمیل کنند. نمی دانم این کارشان تا چه حد درست بود، امام خواه نا خواه مرا در مسیر پر پیچ و خمی قرار داد که پیدا کردن راه درست در آن برای دختری به سن و سال من ممکن به نظر نمی رسید، جز

ادامه نوشته

صد و سی و چهارمین خاطره ی چی شد چادری شدم؛ من دوست دارم تو بهترین باشی

سلام ..

من چادری بودم و هستم وان شاءالله خواهم بود

این تاجمو مدیون خانواده ام هستم.مامانم و خواهر بزرگتر از من هم چادری بودند. خدا رو شکر اجباری تو این که چادر بزاریم یا نزاریم نبود.

یادمه کوچیک بودم وقتی می خواستیم بریم زیارت امام رضا و حضرت معصومه علیهما السلام مامان برام چادر مشکی عربی می گرفت و سرم می کرد. چون ریز و کوچولو بودم، هر خادمی که بود و منو می دید نازم می کرد و من ذوق می کردم یــا تو محرم و برای دیدن دسته های عزاداری مامان چادر سرم می کرد.

ولی هنوز چادر رو به عنوان پوشش همیشگی انتخاب نکرده بودم تا اینکه

ادامه نوشته

صد و بیست و چهارمین خاطره چی شد چادری شدم: مثل مروارید و صدف

سلام

دیر شد ولی چون قول داده بودم اومدم بنویسم

بچه ی آرومی بودم حتی مامانم میگن یکی دو سالت بیشتر نبود میرفتی روی پله تو حیاط مینشستی و به درختان و آسمان خیره می شدی از همون روزا چادر رو که تو خون خانوادمون بود، دوست داشتم. مامانم هم برام یه چادر گل گلی خوشگل دوخته بود ،

خنده داره مامانم میگه با چادر چنان روت رو میگرفتی بعدش میدویدی تو بغلم و میگفتی مامان به به... همه به این کارت میخندیدن

بگذریم کم و بیش سرم میکردم اما (به قول بعضیا عشقی) گاهی اوقات گریه میکردم چادرمو میخوام بعضی وقتام راحت کوچولو بودیم دیگه

فکر کنم 9،10 یا کمتر بیشتر بودم که یه چادر مشکی خوشگل داشتم ،سالگرد ارتحال امام خمینی بود ، من عاشق اونجا بودم با

ادامه نوشته

صد و بیست و سومین خاطره چی شد چادری شدم: آخرش چادری موندم

سلام علیکم

از اول ابتدایی چادر می زاشتم.

مامان بابام هرچی می گفتن که فعلا واست زوده تو دست و پات گیر می کنه و... حرف خودمو می زدم و میگفتم :من چادر می خوام.

کلاس اول که بودم سرویس مدرسه اسم نوشتم تا با سرویس برم و میام.

روزای اول مدرسه بود.دلتنگی واسه مامان و بابا یه طرف و چهره ی عصبانی راننده سرویسمون یه طرف.یه آقای سیبیلو و عصبانی که خیلی ازش می ترسیدم.

فکر کنم هفته اول یا دوم بود که سرویس من و می برد و میاورد. سر کوچه از سرویس(مینی بوس) پیاده شدم.اما چادرم لای در ماشین گیر کرد.

ماشین داشت آهسته جابه جا می شد و آماده واسه حرکت...

خیلی خجالتی بودم، حتی جیغ هم نکشیدم، فقط وقتی که

ادامه نوشته

صد و بیستمین خاطره چی شد چادری شدم: شبیه الگویم

دقیقا یادم نیست که از کی چادری شدم!؟ ؟؟؟

شاید از زمانی که سه سالم بود و در مسابقه حفظ سوره های کوچک قرآن شرکت می کردم ، شاید ....

اما از وقتی که خودمو شناختم چادر داشتم

یادمه مادرم می گفت اگه

ادامه نوشته

صد و دوازدهمین خاطره چی شد چادری شدم: دعای مادر و لطف امام رضا علیه السلام

"هوالشهید"

باز ما خواستیم بریم بیرون و دعواهای من با مامانم و بابام شروع شد...

-اگر موهاتو نذاری تو حلالت نمیکنم.

-مگه میشه مادر-پدر، آدمو حلال نکنند؟نه! نمیذارم.

-اصلا نمی بریمت مهمونی!

-خوب نبرید!

(لباس های مهمونی رو از تنم درآوردم و پرتشون کردم یه طرف)

این برنامه همیشگی مون بود...

***

توی یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم که اصلا انگار وجود من برای این خانواده یه وصله ناجور بود! با هر زوری مخالفت می کردم و همیشه حرف حرف خودم بود.

با مادرم که میخواستم برم بیرون، دیگه وقتی خیلی

ادامه نوشته

صد و هشتمین خاطره چی شد چادری شدم: یاد مرگ و هدیه ی شهدا

پوششم معمولی بود.نمازم رو میخوندم و... آدم بی اعتقادی نبودم اما به حجابم اهمیت نمی دادم میگفتم خدا میبخشه اما...غافل از اینکه خدا همونقدر که بخشنده است  حسابرس هم هست.

ما یک خانواده مذهبی هستیم مامانم همیشه به من و خواهرم میگفت یه روزی از اینکه بی حجاب هستین پشیمون میشین

سال 85 سوم دبیرستان بودم یه شب موقع خواب به فکر مرگ افتادم ترس وجودمو گرفت خواب از سرم پرید گفتم اگه همین الان بمیرم جواب خدارو چی میدم؟

از فردا توی مدرسه موهامو زیر مقنعه پوشوندم بچه ها مسخرم کردن خلاصه چند وقتی گذشت تااینکه قرار شد از طرف مدرسه بریم جنوب منم رفتم برای اولین بار.

اون سفر

ادامه نوشته

نود و پنجمین خاطره چی شد چادری شدم: جزء روند طبیعی زندگی ام بود...

الحمدلله، چادر سر کردن در خانواده ما، جزو روند طبیعی زندگی بوده، مثل راه رفتن، غذا خوردن، لباس پوشیدن و...

مثل تمام کارهایی که یک بچه توی روند رشد یاد می گیرد...

خیلی کوچک بودم البته از کلاس اول دبستان هم یادمه که برای مدرسه رفتن، چادر سر می کردم اما اولین بار قبلش بود ، شاید حافظه ی مادر یاری کند...

اما دو خاطره از هزاران خاطره بنده از همراه همیشگی ام؛ همراه اول؛ چادری که اولین بار مادرم برایم دوخت؛ و البته هنوز هم مادر برایم چادر می برّند؛ و همیشه با بسم الله و دعای خیر



چادر بزرگم کرده بود

یکی از شیرین ترین خاطرات بچگی‌ام با چادر، وقتی است که

ادامه نوشته

نود و دومین خاطره چی شد چادری شدم: یک خانواده مذهبی

سلام

من اسمم فاطمه است تو خانواده ای مذهبی بزرگ شدم .

بخاطر ایمانشون که منو اینقدر با ایمان بالا آورند خیلی دوستشون دارم.خانواده ام کلا ازمادر بزرگ گرفته تا مامان خودم همه حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کردند .

اولین چادر مشکی رو مادربزرگم واسه من ودختر خاله ام که هم سن هستیم در سن 9 سالگی دوخت.

یادم هست وقتی مامان بزرگ اندازه ام می گرفت تا برام چادر بدوزه داشتم بال درمیآوردم همش میگفتم مامانی کی چادرم آماده میشه..........

وقتی چادرم آماده شد و مادربزرگم اونو بهم داد سریع سرم کردم به مامان و بابام نشون دادم اونها هم خیلی خوشحال شده بودند.........

من ازهمون سن چادر به سر میکردم آخه علاقه زیادی داشتم ولی

ادامه نوشته

هفتاد و هفتمین خاطره چی شد چادری شدم: چادر مشکی به شرطها و شروطها

کلاس پنجم ابتدایی بودم، یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم مامانم و خواهرم قراره به خیابان بروند تا برای خواهرم چادر مشکی بخرن.

من هم که چند وقتی بود اعلام می کردم که دوست دارم مثل خواهرم چادر بپوشم اون روز دیگه پامو تو یه کفش کردم که منم می خوام چادری بشم. چرا خواهرم باید بپوشه ولی من نه؟ و خلاصه کلی اصرار کردم تا بالاخره با پافشاری من پدرم گفت: خب چه اشکالی داره؟ حالا که خودش اینقدر دوست داره چرا مانعش می شید؟ اونم چادر سر می کنه تا یاد بگیره و عادت کنه.

اون موقع زمستون بود و مادرم می گفت : الان باید لباس زمستونی بپوشی و تازه چون خیابون ها هم دائما به خاطر برف و بارون گل و شل است برات سخته که جمع و جور کنی و دست و پاگیره، حداقل بزار زمستون رد بشه برات چادر می دوزم.

اما من اصلا گوشم بدهکار نبود، گفتم

ادامه نوشته

هفتاد و ششمین خاطره چی شد چادری شدم: بهترین لطف خداست به من

هشت سالم بود.

مثل همه بچه ها دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و میدونستم که خانمها و بزرگترهای من همه چادر دارند، منم با کلی التماس و خواهش به مادرم، ایشون رو راضی کردم تا یکی از چادرهای قدیمی خودش را برای من کوتاه کنه تا من بپوشم

از اون موقع که چادر به سر کردم احساس میکردم که چقدر خانم شدم و باید یکسری رفتارهای بچه گانه را کنار بگذارم و به کارهای خانمانه خودم اضافه کنم .

اونقدر خوشحال بودم که

ادامه نوشته

شصت و هشتمین خاطره چی شد چادری شدم: منتظر بودم زودتر بزرگ بشم و چادر سرم کنم

سلام من تو یه خونواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم که مادرم خیلی به حجاب و مسائل شرعی مقید بودند از بچگی با خدا و پیغمبر بزرگ شدم و چون پدر و مادرم از یه خونواده مذهبی بود و خونه ما و مادربزرگم به هم نزدیک بود تقریبا اهالی محل از درخونه ما تا درخونه مادربزرگ و تا دوخیابون اونورترش ما رو می شناختند

وقتی می رفتم بستنی بخرم و فروشنده می گفت نوه فلانی (بابای بابام )هستی ، انقد خوشحال می شدم و ذوق می کردم کلی به خودم می بالیدم که همه ما رو میشناسن

تو عالم بچگی دلم به این چیزا خوش بود، پیش خودم اونقدر مهم بودم که جداً تو هیچ کار بدی هیچ نقشی نداشتم ، همیشه می گفتم من نوه فلانی هستم کلی هم ژست و فیگور می گرفتم .

اونموقع که من بچه بودم دو تا خاله مجرد تو خونه داشتم که هر دوشون چادری بودن گاهی که خونه مادر بزرگ می رفتم و شب می خوابیدم ، می دیدم که با چه دقتی چادراشون رو اطو می زنن و تا کرده برای صبح که می خوان برن مدرسه آماده می کنن از همون موقع ها عاشق چادر بودم ولی نه اینکه عاشق چادر بشم عاشق رسیدن به سنی بودم که بشم مثل خاله ها ، شخصیت خاله ها برام یکی از جذاب ترین شخصیتای بچگیم بود .

مادربزرگم دهه اول محرم رو روضه داشتن

ادامه نوشته

چهل و سومین خاطره چی شد چادری شدم: دوستی خدا

از دوران کودکی خیلی خدا را دوست داشتم .

در یک خانواده مذهبی،و تحت تربیت اسلامی پدر و مادرم بزرگ می شدم. می دیدم که آنها رنگ و بوی الهی دارند.

مادرم میگفت : خداوند انسانهایی که اطاعتش می کنند را دوست می دارد.

خب یکی از آن اطاعتها مساله ی حجاب بود!

دبستان که می رفتم، مادرم نمیگذاشت در مسیر مدرسه تا خانه، چادر سرکنم. چون دست و پا گیرم می شد.

اما من

ادامه نوشته

سی و دومین خاطره چی شد چادری شدم؟ : از بس قشنگه وقاری که چادر همراه داره

 

از وقتی یادم میاد در مکان های مقدس خانم های چادری میدیدم. خیلی کوچیک بودم که مادرم برام یه چادر گل گلیِ سفید دوخت و با خوشحالی سرم میکردم، دیگه نه تنها سر نماز بلکه بیرون هم چادرمو به سختی دورم میگرفتم و زیر زیرکی مادربزرگو میدیدم که چه قشنگ چادر روی سرش نگه میداره….

به سن تکلیف نرسیده بودم ولی با

ادامه نوشته

بیست و هشتمین خاطره چی شد چادری شدم: یادم نمیاد اما ...

یادم نمیاد چی شد چادری شدم، اما یادمه از دوازده سالگی این لباس مادرمون، حضرت زهرا (س) را به تن کردم و تا الآن که بیست و نه سالمه از اون دست نکشیدم و بهش افتخار می کنم،

توی خانواده مذهبی بزرگ شدم اما یادم نمیاد برای هیچ کاری چه اعتقادی و چه غیر اعتقادی اجباری،کاری را انجام داده باشم و این حجاب برتر را خودم انتخاب کردم،

حس می کنم از همون دوران بچگی خدا می خواست هدایتم کنه که توی راه خودش با ظاهر بهتری قدم بردارم و برای همین همیشه شکرگذارشم.

یه خاطره از چادر دارم که هیچوقت از ذهنم بیرون نرفته و اونم اینه که وقتی سوم دبیرستان بودم برای یه مجلسی به شهر دیگری رفته بودیم، وقتی می خواستیم برگردیم چادر من

ادامه نوشته