خاطره های زیادی به دست ما می رسه که با خوندنشون اشک و شعف رو به همراه
میارند و موجب شکرگذاری اند، اما بعضی از خاطره ها برای ما و دوستانی که
همراهان دلسوز این وبلاگ هستند یک شکر مضاعف به دنبال داره مثل این خاطره،
خودتون بخونید تا دلیلشو متوجه بشید:
یکی بود، یکی نبود، یه دختر کوچولو ی10 ساله بود ( که البته از نظر خودش
خیلی بزرگ شده بود) . اون توی یه خونواده ی میشه گفت مذهبی، بزرگ شده بود و
مادرش چادری بود.
اون دخترک 10 ساله هر وقت به مادرش نگاه می کرد که
چقدر زیبا اون چادر مشکیشو رو سرش انداخته ، آرزو می کرد ای کاش اونم یه
چادر داشت. وقتی بعد از مدت ها این موضوع رو به مادرش گفت، مادرش با خوش
حالی، خودش دست به کار شد و یه چادر مشکی خوشگل براش دوخت.
خلاصه دخترک قصه ما اوایل خیلی چادرش رو دوست داشت و از این که صاحب یه چادر شده بود، به قول خودش داشت از خوش حالی بال در می آورد.
اما کم کم دید وقتی می خواد با بچه ها بازی کنه، یا لباس های نو می پوشه که دوست داره همه ببینن، دلش می خواد چادرشو در بیاره.
حدود 11 سالش بود که دیگه از چادر خسته شده بود و می خواست یه جوری به مادرش بگه دیگه