یادتونه قبلا گفته بودم دو خاطره به دستم رسیده از یک مادر و دختر؟
اول خاطره ی مادر رو بخونید شاید به بخشی از یک سوال همیشگی که چرا بعضی مادرها
چادری اند و دخترانشون نه! و بعضی مادرها هم خودشون چادری هستند هم
دخترشون، جواب داده بشه:
بچه كه بودم چادر مشكي خواهر بزرگترم را برمي داشتم و سر مي كردم.
عروسكم را توي بغل و زير چادر مي گرفتم آن وقت احساس مي كردم بزرگتر به نظر
مي رسم و به قولي خانم شده ام.
اصلا از بچگي چادر را دوست داشتم آرزو داشتم يك چادر مشكي داشته باشم.
بعدها كه بزرگتر شدم ، تقريبا مي خواستم بروم كلاس پنجم به آرزوم رسیدم و
رسما صاحب يك چادرمشكي شدم.
از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم .ديگر چادرم شده بود جزئي از وجودم.
حتي با اينكه اوايل نمي توانستم آن را جمع و جور كنم و پايين آن حسابي خاكي
مي شدباز احساس رضايت و لذت خاصي داشتم.
بگذاريد براي اينكه عشق به چادرم برايتان باور كردني بشود خاطره اي برايتان تعريف كنم :
حدود سال