دویست و پنجاه و چهارمین خاطره ی چی شد چادری شدم: بهانه های چادری نشدن و دلایل چادری شدنم

تصمیم گرفتم یه تحول اساسی زندگیم رو براتون تعریف کنم

این که چی شد من... چادری شدم؟!!!

اول یکم از خودم و افکارم بگم:

من خیلی تنوع طلبم، تغییر رو دوست دارم، رنگهای شاد و لباسای عروسکی و ...

دوست دارم همیشه مرتب باشم...

درضمن یه کودک درون دارم که خیلی توی لباس پوشیدنم دخالت میکنه!!!!

قبلا هم

ادامه نوشته

دویست و بیست و سومین خاطره ی چی شد چادری شدم: قدرشو نمی دونستم تا اینکه رفتم دانشگاه

همیشه چادر سر می کردم و تقریبا بیشتر وقتها از چادر بدم می اومد. البته این بد اومدن بیشتر از وقتی شروع شد که دوتا از دخترهای فامیل _که اکثر اوقات با اونها بودم و هردو پنج سال از من بزرگتر بودند_ از چادر بدشون اومده بود. اونها می گفتند دلمون میخواد یه قیچی داشته باشیم و هرچی چادره پاره کنیم. وقتی این حرفها رو میزدند من فکرکنم اوایل راهنمایی بودم. خلاصه ته دل من هم شده بود حرف اونها، مخصوصا اینکه من خیلی شر و شور بودم و آروم و قرار نداشتم به نظرم چادرم دست و پاگیر بود.

وقتی میرفتیم پیک نیک به هر بهانه ای بود بابامو راضی می کردم که چادر سرم نکنم و به جاش مانتو بلند بپوشم، آخرین باری که پدرم این اجازه رو بهم داد اول دبیرستان بودم و البته آخرش دعوام کرد و  گفت برو چادرتو سرت کن (بنده خدا حق داشت چون فامیل ما پر از پسر بود، ولی من متوجه دلیل اصرارش نبودم).


اون موقع ها وقتی بود که یکی از اون دخترها رفته بود دانشگاه و

ادامه نوشته

صد و چهل و دومین خاطره ی چی شد چادری شدم: دلایل قبل و بعد از ازدواجم

سلام

من از بچگي تو خانواده اي مذهبي بزرگ شدم و خواهرام چادري بودن خب لابد در نگاه اول من هم بايد چادري ميشدم، درسته من چادري هستم اما هيچوقت خانواده ام مجبورم نكردن برعكس! خانواده ام چادر هم اگر سر نكنم هيچ گيري بهم نميدن اما من چادر رو با دليل و منطق قبول كردم:

چون دلم نميخواد تو خيابون كه راه ميرم هر آدم بي سر و پايي به خودش اجازه بده بهم نگاه كنه و ازم لذت ببره

چون دلم نميخواد حريم خصوصي ام رعايت نشه

چون نميخوام با جلب توجه كردن نگاه هاي ديگران هم خودم گناه كنم هم يه جوون ديگه رو به گناه بندازم

چون وقتي تو دانشگاه وارد شدم ديدم

ادامه نوشته

صد و چهل و یکمین خاطره ی چی شد چادری شدم: مثل مهتاب برای اسلام

هوالجبار

سال سوم دبیرستان بودم اسم معلم حسابانم مهتاب کوهی بود. واقعا مثل مهتاب میدرخشید، با اون چادر قشنگش

یادش بخیر خیلی خیلی سخت گیر بود؛ ما در هفته شش ساعت حسابان داشتیم ولی 4ساعت دیگه مارو میکشوند مدرسه برای کلاس جبرانی! نمیدونم چی رو میخواست جبران کنه؟

درهر صورت من خیلی دوستش داشتم و دارم. وقتی چادر می پوشید خیلی باوقار و زیبا میشد. اخلاق و رفتار خاصی هم داشت کلا تو زندگیش آدم موفقی بود خیلی دلم می خواست شبیهش باشم تصمیم خودمو گرفته بودم شروع کردم مثل مهتاب بودن رو و تلاش کردم تا در زندگیم بدرخشم...

همه تلاشمو برای درس و همه چی کردم. یه روز

ادامه نوشته

صد و بیست و چهارمین خاطره چی شد چادری شدم: مثل مروارید و صدف

سلام

دیر شد ولی چون قول داده بودم اومدم بنویسم

بچه ی آرومی بودم حتی مامانم میگن یکی دو سالت بیشتر نبود میرفتی روی پله تو حیاط مینشستی و به درختان و آسمان خیره می شدی از همون روزا چادر رو که تو خون خانوادمون بود، دوست داشتم. مامانم هم برام یه چادر گل گلی خوشگل دوخته بود ،

خنده داره مامانم میگه با چادر چنان روت رو میگرفتی بعدش میدویدی تو بغلم و میگفتی مامان به به... همه به این کارت میخندیدن

بگذریم کم و بیش سرم میکردم اما (به قول بعضیا عشقی) گاهی اوقات گریه میکردم چادرمو میخوام بعضی وقتام راحت کوچولو بودیم دیگه

فکر کنم 9،10 یا کمتر بیشتر بودم که یه چادر مشکی خوشگل داشتم ،سالگرد ارتحال امام خمینی بود ، من عاشق اونجا بودم با

ادامه نوشته

صد و نهمین خاطره چی شد چادری شدم: مادرم

سلام كارتون خيلي زيباست

يادمه از سن تكليف محجبه شدم ،‌ با رعايت همه اون چيزايي كه يادم داده بود مامان بزرگوار و خوبم

و زماني كه داشتم آماده ميشدم براي رفتن به اول راهنمايي ( كه اون موقع چادر اجبار بود توي مدارس ) فرم مدرسه رو كه خريديم مامانم پارچه چادري مشكي هم خريد ،‌ و همون شب نشست به دوختنش ،‌

وقتي صدام زد براي اينكه رو سر بندازمش و

ادامه نوشته

صد و دومین خاطره چی شد چادری شدم: زیبایی و معصومیتی که چادر به مادرم داده بود

سلام

بیشتر خاطره های ارسال شده را که می خواندم متوجه شدم بیشتر دوستان از دوران کودکی با چادر اشنا بودن.

من در خانواده ای به دنیا امدم که هیچ کدام حجاب نداشتن .

اما خودم به چادر علاقه زیادی داشتم .

مادرم از دوران دبیرستان یواشکی و به دور از چشم مادر و پدرشون چادر سر می کرده و بعد از ازدواج با پدرم به خواست خودشون چادری می شوند.

یه روز دوران دبستان حالم توی مدرسه بد شد مدیرمون

ادامه نوشته

هفتاد و ششمین خاطره چی شد چادری شدم: بهترین لطف خداست به من

هشت سالم بود.

مثل همه بچه ها دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و میدونستم که خانمها و بزرگترهای من همه چادر دارند، منم با کلی التماس و خواهش به مادرم، ایشون رو راضی کردم تا یکی از چادرهای قدیمی خودش را برای من کوتاه کنه تا من بپوشم

از اون موقع که چادر به سر کردم احساس میکردم که چقدر خانم شدم و باید یکسری رفتارهای بچه گانه را کنار بگذارم و به کارهای خانمانه خودم اضافه کنم .

اونقدر خوشحال بودم که

ادامه نوشته

پنجاه و نهمین خاطره چی شد چادری شدم: عشق آگاهانه ام به چادر ثمر داده

یادتونه قبلا گفته بودم دو خاطره به دستم رسیده از یک مادر و دختر؟

اول خاطره ی مادر رو بخونید شاید به بخشی از یک سوال همیشگی که چرا بعضی مادرها چادری اند و دخترانشون نه! و بعضی مادرها هم خودشون چادری هستند هم دخترشون، جواب داده بشه:

بچه كه بودم چادر مشكي خواهر بزرگترم را برمي داشتم و سر مي كردم. عروسكم را توي بغل و زير چادر مي گرفتم آن وقت احساس مي كردم بزرگتر به نظر مي رسم و به قولي خانم شده ام.

اصلا از بچگي چادر را دوست داشتم آرزو داشتم يك چادر مشكي داشته باشم. بعدها كه بزرگتر شدم ، تقريبا مي خواستم بروم كلاس پنجم به آرزوم رسیدم و رسما صاحب يك چادرمشكي شدم.

از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم .ديگر چادرم شده بود جزئي از وجودم. حتي با اينكه اوايل نمي توانستم آن را جمع و جور كنم و پايين آن حسابي خاكي مي شدباز احساس رضايت و لذت خاصي داشتم.

بگذاريد براي اينكه عشق به چادرم برايتان باور كردني بشود خاطره اي برايتان تعريف كنم :

حدود سال

ادامه نوشته

سی و دومین خاطره چی شد چادری شدم؟ : از بس قشنگه وقاری که چادر همراه داره

 

از وقتی یادم میاد در مکان های مقدس خانم های چادری میدیدم. خیلی کوچیک بودم که مادرم برام یه چادر گل گلیِ سفید دوخت و با خوشحالی سرم میکردم، دیگه نه تنها سر نماز بلکه بیرون هم چادرمو به سختی دورم میگرفتم و زیر زیرکی مادربزرگو میدیدم که چه قشنگ چادر روی سرش نگه میداره….

به سن تکلیف نرسیده بودم ولی با

ادامه نوشته